سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه‏تر که بودیم انگار غم و غصه‏ها هم بچه بودند. راحت می‏شد به زبان آوردشان یا این که بیان‏شان کرد. نصف شبی بود و خواب ترسناکی و از خواب پریدنی. و مادر همیشه بیداری که تا صدای «مامان، مامان» گفتن‏مان بلند می‏شد بالای سرمان بود و دست نوازشی بر سرمان می‏کشید و لالایی‏هایی را که برایمان خوانده بود دوباره از اول می‏خواند تا خوابمان ببرد.
یا غم و غصه‏های کوچک دیگری از این دست.

ولی حالا همه چیز فرق کرده است. عصر جمعه که می‏شود، غم سنگینی تمام دلت را می‏گیرد؛ آن قدر بزرگ است که نه دم به تله الفاظ می‏دهد و نه با زبان می‏شود بیانش کرد. مانند پرنده‏ای که در قفسی حبس شده است و مدام خود را به دیوار قفس می‏کوبد، غم دل تو هم سعی می‏کند از دیوارهای قطور قلبت عبور کند و راهی به زبان یا قلم پیدا کند ولی ...

کار که به این‏جا می‏رسد، انسان فقط می‏تواند لب پنجره‏ی اتاق بنشیند و درخت‏های بید مجنون را در حیاط مدرسه تماشا کند. درخت‏های بید است و ابرهای به هم پیوسته برفی و گنجشک‏هایی که از سرما روی شاخه‏ای کز کرده‏اند. و چشمان خشک تو که دیگر حوصله اشک ریختن را هم ندارند.

خدایا چرا این آسمان نمی‏بارد امروز؟!...


نوشته شده در  جمعه 85/10/1ساعت  5:14 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]